فاطمه یکتافاطمه یکتا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه سن داره

نی نی نقلی من و بابا

بازگشت شوهر جان به خانه

خدارو هزار مرتبه شكر شوهر جان ظهر چهارشنبه رسيد خونه و هممون از ديدنش شاد شديم خوشبختانه از سفرش راضي بود و همه چيز به خوبي پيش رفته بود فاطمه يكتا خانوم ازديدن باباش كلي ذوق زده شده بود و دلش نميخواست از بغل بابا بياد پايين... حتي غذاش رو هم برده بود بابا بهش بده... شوهر جان يه كادوي تولد خيلي جالب بهم داد يه ربات كه خونه رو جارو ميكنه... خودش شارژ ميشه و يه چيزايي هم ميگه خلاصه از شر جارو برقي كشيدن نجات پيدا كردم فاطمه يكتا خانوم واقعا بزرگ و خانوم شده تك تك سوغاتياي باباش رو روي تنش ميگرفت و ميگفت بههههه و بعدش برميگشت و چند بار به باباش ميگفت بابا مرسي براي خودم خيلي عجيب بود اصلن فكر نميكردم مفهوم هديه و س...
22 خرداد 1394

روز تولدم

  امروز روز تولدمه.... شوهر جانم نيست  در خانه پدر خدارو شكر همه چيز خوبه و خيلي خوش ميگذره فاطمه يكتا از اينكه يه مدت طولاني خونه مامان جون بابا جون مونده خيلي خيلي خوشحاله و يكريز ميگه مامان جون ،بابا جون، دايي.... از هر دري ميره مياد ،با همه سلام ميكنه... ديروز برديمش درياچه چيتگر كه به ماهيا غذا بده... تو خونه دهنش رو باز و بسته ميكرد و اداي ماهيارو در كي اورد خيلي بامزه بود كلا خيلي بامزه شده و خيلي قشنگ به همه اعضاي خونواده ابراز محبت ميكنه... دلم براي شوهر جان تنگ شده ياد خاطرات بچگي تولدم مي افتم ، اون موقع ها روز تولد بهترين روز و خاطره انگيز ترين روز در سال بود مشكوك شدن همه ي اع...
18 خرداد 1394

يكسال و ده ماهگي دخترم...

شوهر جان اين روزا سخخخخت مشغوله كاراي پيش از سفرشه خيلي دلم ميخواد بهش كمك كنم ولي واقعيتش اينه كه بيشتر كارا با خودشه فقط بهش گفتم كه خريداي باقي مونده( يه سري خوراكي) و بردن كت و شلوارت به خشك شويي و بستن چمدونت با من ... با دغدغه ها ي اون فكر  منم مشغول ميشه... خدايا كمكش كن امروز رفتيم به مراسم سوم خاله ي بزرگ مامانم ، خيلي سخت بود ديدن دختر خاله هاي مامانم كه در فراغ مادر جان سوزانه اشك ميريختن صحنه اش هنوز جلوي چشممه فاطمه يكتا تو سالن از اين ور به اون ور ميرفت و به آشناها يا غريبه هايي كه خوشش مي اومد سلام ميكرد هر كي هم بهش ميگفت مامانت كو؟ من رو بهشون نشون ميداد و ميگفت: مامان ايناهاش دخترم ي...
11 خرداد 1394

گفتن واژه ي فاطمه يكتا

  روزهاي زيباي ماه شعبان يكي پس از ديگري ميگذرن... خيلي خوبه هر روز جشن و عيد... امروز روز ميلاد حضرت علي اكبر  و روز جوان بود كه به اين مناسبت براي شوهر جانم يه كادوي كوچيك خريدم و خوشحالش كردم شوهر جان هفته ي ديگه به آلمان ميره ، طرحش توي جشنواره پل برنده شده كه كلي باعث خوشحالي و افتخار خانواده شد دوريش سخته و دلم براش تنگ ميشه ولي به خاطر موفقياتاش از ته قلبم خوشحالم فاطمه يكتا امروز براي اولين بار اسمش رو كامل گفت: فاطمه يكتا... و اينكه امشب رو با شيشه شير خوابيد و اين خودش يه شروع خوبه براي از شير گرفتن خيلي قشنگ شيشه شيرش رو گرفت و رفت تو بغل باباش و انقدر خورد تا خوابش برد انشالل...
10 خرداد 1394
1